رد پایی بر ساحل
 
 
سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:56 ::  نويسنده : ليلا

مدام در انتظار فردایی !فردا چه خواهد شد؟

می دانی که امروز همان فردایست که دیروز منتظرش بودی؟؟؟

پر از تشویش وپریشانی برای رسیدن به فردا؟؟؟فردایی که شاید هر گز نیایداما تو تمام انرژی امروزت رابرای نگرانی فردا از دست داده ای.امروزت را باخته ای برای فرایی که نمی دانی می آید یا نه.ترس وهراس برای حادثه ای که هنوز اتفاق نیفتاده.گاهی حتی نفس کشیدن را برایت کار عبثی می کند.تنفسی که ادامه این حیاط بیهوده راموجب می شود.فردا چه خواهد شد؟؟؟

وقتی تو خود، هستی ات را الان بیهوده می پنداری ومدام به خود نوید فردا را می دهی به نظرت فردا چه باید باشد؟؟؟هزار فکر بیهوده،هزار اندیشه ناامید کننده،هزار نگرانی مخرب، وهزاران افکار نابود کننده برای روزی که حتی خودت از آمدنش مطمعن نیستی.امروزت را به باد می دهند.لحظه های زنده ودرحال گذر امروزت را تلخ می سازند.خنده را از لبهایت دریغ می کنند وچهره ات را به نگرانی آشفته می سازند.

این دور باطل زندگی همواره ادامه می یابد وهیچ اتفاقی نمی افتد..چون تو بیهوده می اندیشی.وقتی اندیشه ات سراسر امروز را بیهوده می بیند.چه فردایی؟چه امروزی؟تو مسئول آن چیزی هستی که در حال حاضر وجود دارد.همیشه در گیر مشکلاتی ومدام در این فکر،فردا چه خواهد شد؟هیچ مشکلی فردا حل نمی شود این اندیشه عبثی است.

اگر نتوانی هم اکنون را در  لحظه حال کامل زندگی کنی،فردا آن لحظه ناقص خواهد بود.فردا همیشه در حال آمدن است وبرای تو هر گز نمی آید.اگر می خوای به فردا برسی هر گز چیز هایی را می خواهی آرزو نکن.انتخاب کن.



پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 21:1 ::  نويسنده : ليلا

کودکی به مامانش گفت،


من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد.


مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
 
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.
 
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.
 
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
 
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد.
تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا.
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.بابی رفت کلیسا.
یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
 
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی



جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 16:16 ::  نويسنده : ليلا

می اندیشی که فرار کنی.از خانه!از شهر!از کشور! اما چگونه می توانی از خود فرار کنی؟می توانی از هر آنچه که می بینی دور باشی اما هر جا را که بنگری خودت را آنجا خواهی یافت.

از خود به کجا می توانی بگریزی؟؟؟

پس بمان،با این زندگی که در تو جاریست، که درتو نفس می کشد ودر تو زنده است.به خود نزدیک شو، به زندگی وببین از تو چه می خواهد.از او دور شده ای شاید که تو را رنج می دهد.

به او باز گرد وتماشا کن که چه زیبا در تو می بالد ورشد می کند .با او هماوا شو تا ببالی وشکوفا شوی.تمنا های عبث وبیهوده را دور بریز تا خودت را ببینی.نه در آیینه ونه بیرون از خود.

چهره ات را از درون بنگر.چه شگفتی ها در خود خواهی دید که تو را ذوق زده خواهد کرد.هر گز به آنچه می بینی قانع نشو.پرواز کن بالاتر.بالاتر تا خودت را آنجا ببینی.چه با عظمت خلق شده ای.اصیل وسرشار از طراوت وشادابی.

هر گزدر انتظار یافتن چیزی نباش...هر چه پیش آید خوش آید.



جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : ليلا

دلم گرفته بود از دست خودم.از دست اشتباهاتی که مدام تکرا می کردم وهیچ درسی هم از انها نمی گرفتم.حرصم گرفته بود از این همه تجربه های تلخ وتکراری که تمام زندگی ام رو به چالش گرفته بودند.

تا کی اشتباه؟تا کی ندانم کاری؟تا کی دور خود چرخیدن ؟

از این همه تکرار خسته بودم .به هر طرف رو می کردم اشتباه بود وبه هر سمتی می چرخیدم شکست...

انگار راهی برای رفتن وجایی برای رسیدن نیست ومن فقط دور خود می چرخم وسر جای اول برمی گردم.در تکرار نامی به نام زندگی گرفتار خود شده ام.

تا کجا باید در حصار ترس وتردید ودلهره دست وپا بزنم.چرا نمی توانم درست زندگی کنم چرا به هر طرف می چرخم شکست می خورم؟

همانطور که درحصار باید ونبایدهای خود اسیر بودم و حسرت روزهای رفته ونگرانی روزهای آینده را با خود حمل می کردم  از گارگاه سفالگری یک آشنا سر درآوردم.

او با گلدانی سفالی روبه رویم قرار گرفت وانگار که من از او سوالی کرده باشم گفت:

:آدم باید بچرخه.انقدرباید بچرخه تا مثل این گلدان شکل بگیره.انقدر باید این خاک را مشت بزنم وزیر رو کنم وبچرخانم تا چیزی را که می خواهم شکل بگیرد.

ومن ناگهان به یاد متنی افتادم که زمانی نمی دانم کجا خوانده بودم.

شیشه اگر طالب آیینه شدن است باید صیقل بخورد.شفاف شود.آهن اگر طالب شمشیر شدن است باید گداخته شود.وسنگ اگر آروزی تندیسی زیبا رادردل دارد باید تراش بخورد .صاف شود...

ومن!من فقط با لمس زندگی وتجربه ان صیقل می خورم وپالایش می شوم.از غبارهایی که ندانسته به روح خود پاشیده ام.

او راست می گفت.راهی برای رفتن وجایی برای رسیدن وکاری برای انجام دادن نیست.من همین جا باید انقدر بچرخم  تا شکل دلخواهم را پیدا کنم.

این رسالت منه!!!

فقط باید بدانم کی هستم وچه کسی می خواهم باشم؟؟؟

اشتباهاتم را محکوم نکنم.از انها نردبانی بسازم برای رسیدن به انچه می خواهم.باید به تمام زندگی احترام گذاشت.وازمیان ان راهی گشود بسوی خواسته های برحق خود.حتی در سخت ترین شرایط نباید از شکلی که می خواهم بسازم غافل شوم.

یادم باشد در سخت ترین لحظات  ودر تاریکترین مکانها خدا با من است وراه را برایم هموار می کند.اگر شکست می خورم یا به پیروزی می رسم فقط نتیجه انتخابهای خود را زندگی می کنم.

یادم باشد بدون اینکه زندگی را محکوم کنم یا به ان احساس بدی داشته باشم نتایج انتخاب هایم را بپذیرم و بدانم اشتباهات با محکوم کردن قابل جبران نیستند.بلکه از طریق فراهم ساختن فرصتی برای  اصلاح  یا تکامل می شود انهاراجبران کرد.

برای رسیدن به کمال نه تنها چیزهایی که با انها موافقم بلکه تمام  چیزهایی که با ان موافق نیستم را باید ببینم وبشناسم.

بذری که زیر خاک قرار دارد زمانی می تواند به رشد خود ادامه دهد که پوسته سخت وسنگین خودرا بشکند واز زیر خاک بیرون بیاید..کرم ابریشم زمانی می تواند پروازرا تجربه کند که قدرت خروج از پیله خودرا داشته باشد.

وانسان! رمانی به رشد وتعالی می رسد که بتواند از هجوم  نیازهای جسمانی رها شود.نه با انکار ان.بلکه با اگاهی از اینکه برای شاد بود وخوب زیستن به هیچ عامل بیرونی نیاز ندارد.

یکی می گفت:زندگی چون گل سرخ است. پرازبرگ...پراز خار..پراز عطر لطیف...واگر گلی چیدم عطر وبرگ وگل وخار همه همسایه دیوار به دیوار همند.

کاش بینشی داشته باشیم که واقعیت هارا ببینیم... وقدرتی که انها را بپذیریم.وشجاعتی که رها سازیم خودرا از بند هر انچه که ما را به زمین وصل می کند.



جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : ليلا

 امروز یه تصمیم جدی گرفتم چه قدر تو عمل جدی باشه نمیدونم مدتها بود راه رو گم کرده بودم حالا هم همچی پیداش نکردم اما خوب توی گردو خاکهای زندگیم آن دور دورا یه چیزی ازش می بینم . امیدوارم خدا دستمو ول نکنه اخه خدا خودت میدونی دو سال دستامو ول کردی تازه پرتم هم  کردی . راست میگم آگه آدم حرفش و دادو بیدادش به تو نگه پس به کی بگه حالا می خوام با تمام قوا بگم نباید تنهام بگذاری نباید نباید . نا امیدم نکن .



پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:45 ::  نويسنده : ليلا

چرانگاهم نمی کنی؟؟؟نگاهت می کنم که چگونه دیده گانت رااز من دریغ می کنی.چشمانت را می دزدی .به هر چیز پناه می بری تا از نگریستن به چشمانم بگریزی!!!!چرا؟؟؟

از چه می ترسی؟چه چیزی در نگاهت پنهان است که هراس افشا شدنش را داری؟؟؟

کدام بخش از وجودت از دیده شدن هراس دارد؟نترس من تورا آنگونه که هستی می پذیرم.چرا که می دانم آنچه هستی حقیقی ودور از دروغ وریاست.پس خودت باش .آنچه از خود واقعی ات پنهان کرده ای به توجه تونیازمند است تا تورا شاد نگه دارد.

شده ای یک راز ومی دانم اگر نتوانم بشناسمت دلسرد خواهم شد.من رازها را دوست ندارم.بگذار دیوارها فرو ریزند.

خودت باش.گوشه های تاریک وجودت سر در گمم می کنند.

بگذار ببینمت.نترس از افشا شدن.انسانها مدت زیادی در راز زنده نمی مانند.

نخواه که به دیدن نقابی دلم را خوش کنم.بگذار حقیقت هر چه که هست.چون خورشید برما بتابد.چرا که خالق ما، مارا از روی حقیقت آفرید.

پس بیا با حقیقت خو بگیریم.عشق از حقیقت ظهور می یابد.

حقایق را به دلخوشی های ناچیز وگوتاه مدت نفروش.من دروغ هایت را باور می کنم اما تو از عشقی ناب محروم می شوی.

نگذار دل به نقابها ببندم.صداقت را برایم هدیه بیاور.من بوی ناب حقیقت را می شناسم.بگذار تو را ببینم.نه صورتکی که از رویا سر براورده است.

میان عاشق ومعشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز



پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:43 ::  نويسنده : ليلا

درباره خودت چه می دانی؟ کی هستی؟می دانی چه زیبا وشگفت انگیز خلق شده ای؟

کاش برای یک بارهم که شده پرده تاریخ را کنار می زدی تا تصویری را که خداوند ازتو دارد را آشکارا ببینی.

کاش قلمی توانا بودومی توانست توی واقعی را تصویر کند.

کاش کسی در تنهایی ات راهی داشت تا به تو بگوید که تو تنها وبی کس نیستی. تو یک موجود انباشته از عادت ونیاز نیستی.محدود شدی به چند نیاز کوچک در زمین واسمان فراموشت شده است.

راستی تو کجای این زندگی ایستاده ای؟ارزش هایت را کجا جا گذاشته ای؟در جامعه ای که همه در جستجو یند تو در جستجوی چه هستی؟

بیا با دست خود سرعت گیر ها را بردار وآنچه را که هستی با افتخار فریاد کن.



درباره وبلاگ


می روم آهسته آهسته دوردوردور پایانی نیست سکوت است وسکوت وسکوت آنجا که فقط آب است و دریا آنجا که همیشه خدا می خندد آنجا که بهار با زمستان قهر نیست آنجا که آرزوهایم به پایان می رسد.
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رد پایی بر ساحل و آدرس razak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

آموزش کامپیوتر





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 97
بازدید ماه : 152
بازدید کل : 85461
تعداد مطالب : 118
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


بهترين کدهاي موزيک و قالبهاي وبلاگ